روزی مردی از بازار عطرفروشان می‌گذشت، ناگهان بر زمین افتاد و بیهوش شد. مردم دور او جمع شدند و هر کسی چیزی می‌گفت، همه برای درمان او تلاش می‌کردند. یکی نبض او را می‌گرفت، یکی دستش را می‌مالید، یکی کاه گِلِ تر جلو بینی او می‌گرفت، یکی لباس او را در می‌آورد تا حالش بهتر شود.

 

دیگری گلاب بر صورت آن مرد بیهوش می‌پاشید و یکی دیگر عود و عنبر می‌سوزاند. اما این درمانها هیچ سودی نداشت. مردم همچنان جمع بودند. هرکسی چیزی می‌گفت. یکی دهانش را بو می‌کرد تا ببیند آیا او شراب یا بنگ یا حشیش خورده است؟ حال مرد بدتر و بدتر می‌شد و تا ظهر او بیهوش افتاده بود. همه درمانده بودند.

 


6167 یکی ,بیهوش ,مرد ,جمع ,چیزی ,می‌گرفت، ,او را ,می‌گرفت، یکی ,یکی دهانش ,دهانش را ,می‌گفت یکیمنبع

مشخصات گوشی موبایل سامسونگ Galaxy S8

آشنایی با تالاب حیدر کلا بابل

طرز تهیه شیرینی پسته و كشمش

حکایت زیبای مرد دباغ در بازار عطر فروشان

6 راه سریع برای پایان دادن به یبوست

رژیم غذایی مناسب گروه های خونی مختلف

تخت سلیمان، زادگاه سحرآمیز زرتشت

مشخصات

آخرین جستجو ها

مدل های کابینت کلاسیک فروشگاه آشپزخانه استیل البرز اخبار تهران هوادارن رپ کلینیک دندانپزشکی فوق تخصص ایمپلنت پردیس معرفی کالا فروشگاهی خرید بانک شماره موبایل فروش مجموعه همراه اول و ایرانسل وردپرس من برنامه و بازی اندروید